حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

دلبري هاي دخترقندعسلم

شيرين زبونم سلام چندشب پیش مي خواستيم بريم روضه وعجله داشتم و توهم اول بازيگوشيت بود با قربون صدقه رفتن داشتم بهت غذا مي دادم كه زود شامت رابخوري وآماده شيم براي رفتن بعدازاينكه غذات را خوردي رفتي پيش بابا مهدي وبا چاشني نازوكرشمه فراوان گفتي "بابا يي ازت (نازت) بشم" براي باباترجمه كردم نزديك بود ازشدت هيجان وذوق زودگي پس بيفته من هم ازتعجب وفقط كمي حسودي نزديك بود دهنم كج بشه خداشانس بده زحماتشو من ميكشم خانم قربون صدقه يكي ديگه ميرن چه چيزهایي آدم بايد تواين دوره زمونه ببينه راستش چنان براي بابا چشم وابرو اومدي كه خودم هم ذوق كرده بودم و به روي خودم نمي آوردم دخمل نازدارمن ...
26 آذر 1390

همايش شيرخوارگان حسيني

حسني جوني من سلام اولين جمعه ماه محرم به نام حضرت علي اصغر(ع) جگرگوشه شش ماهه امام حسين (ع) نامگذاري شده وهرساله همزمان درتمام ايران براي اين شهيد كوچولو مراسم ميگيرن وازقبل به عنوان تبرك روسري ولباس سبزبراي بچه هاي زير يكسال توزيع ميكنن چندسال پيش اين مراسم را ازتلويزيون ديده بودم اون مراسم با وجودمامانها و ني ني هاي سبزپوششون خيلي روحاني بود وقتي تومهمون دلم شدي نذركردم كه صحيح وسالم به دنيا بيايي وببرمت همايش شيرخوارگان حسيني سال اول زندگيت بيست روزت بود ونمي شد تورابرد پارسال كه يك سال وچندروزت بودبه طور اتفاقي چشمم به بنر سرچهارراه افتاد ونذرم يادم اومدبلا فاصله رفتم به محل برگزاري مراسم وبرات يه لباس سبز گرفتم همش نگران ...
11 آذر 1390

نهم آذرساعت ده ونیم صبح

دخترخوب مامان سلام توساعت ده ونیم صبح به این دنیا پاگذاشتی ومن بنا به یه قرارخودخواسته تاحالا درروزتولدت وساعت ده ونیم صبح ازت عکس گرفته ام اولین عکسی که پنج ساعت بعدازتولدت توسط بابامهدی گرفته شد دوشنبه 1388/9/9 ساعت سه بعدازظهر  یکسالگیت درحالیکه به تب ویروسی رزوئلا مبتلا شده بودی ویک درجه تب داشتی سه شنبه 1389/9/9 ساعت ده ونیم صبح دوسالگیت درحالیکه برای رفتن به مراسم ختم یکی ازاقوام آماده میشدی چهارشنبه 1390/9/9 ساعت ده ونیم صبح      عزیزکم میبینی چقدر عوض شدی بزرگ شدی والبته شیطون هم شدی گاهی حسابی ازکارهات خند...
9 آذر 1390

جشن تولدپیش ازموعد

حسنی عسلی من سلام امروزروزتولدت بود وهمون طوری که قبلا هم گفتم به دلیل مصادف شدنش باماه محرم جشن تولد نگرفتیم ازطرفی فوت یکی ازاقوام هم باعث شد تانتونیم یه جشن کوچولوی سه نفره بگیریم ولی حدود دوهفته پیش یعنی روزعیدغدیرکه همه خونه بابایی بودیم بعدازظهرمن وتو وخاله وزن دایی وصبا باهم رفتیم بیرون وبازارگردی وخرید وکلی خوش گذروندیم عصرهم یه کیک خریدیم وهمگی نوش جون کردیم وتولدت را دوهفته جلوترجشن گرفتیم                              کیک مثلا تولد باتزئین خرگوشی (خودت ربطش را باتولد پیداکن) واما بحث شیرین کادو من وبابایه مدال طلا ...
9 آذر 1390

گذرزمان

عزیزکم سلام پارسال عيدغديرهمه فامیل خونه بابايي بوديم وشب همه بچه ها ونوه هاي خاله جان (خاله من) جمع بودن ازبين همه بچه ها چهارتا ني ني خوشگل هم بودن كه همسن بودن وتوازهمه كوچيكتربودي چهارتايي تون راكنارهم روي مبل گذاشتيم وبا دست زدن مامانها وتلاش فراوان ازتون عكس گرفتيم    به ترتیب ازراست به چپ: میترا خانم صبانانازی  نیلوفرجون حسنی گلک مامان    يكسال بعد ............... چندروزپيش دوباره همه خونه بابائي بوديم و شما چهارتا ني ني خوشگل هم جمع بودين ومشغول بازي وشيطنت به سختي كنارهم نشونديمتون وباز ازتون عكس گرفتيم ولي خي...
8 آذر 1390

فرشته من دوساله شد

حسنی جانم سلام  امشب هشتم آذرماه وشب تولدته شب تولد نیکو ترین موجودعالم وبالاخره نی نی کوچولوی من دوساله شد مهربان ترینم خیلی حرفها توی دلم تلنبار شده که نمی دونم ازکدومش شروع کنم والبته تو هم مرتب بهم سرمیزنی ونون خشک تعارفم میکنی قربون اون دل مهربونت برم من عزیزترینم اسم وبلاگت را  دلنوشته های مامان گذاشتم چون میخواستم بیام اینجا ودردلهام رابرات بنویسم مدت زیادی بود نوشتن را کنارگذاشته بودم ولی وقتی شروع به نوشتن کردم دیدم باوجود خاطرات شیرین تو دیگه جایی برای دردل کردن نمی مونه توالتیام بخش همه دردهای من شدی اینجا دوستای خوبی پیدا کردم که همه شون راعاشقانه دوست دارم   ...
8 آذر 1390

پوش حسینیه

                                        دخترنازم سلام جمعه چهارم آذر بود ودوروز به ماه محرم مونده طبق معمول سنوات قبل حسینیه يكي ازمحله هاي قديمي يزدپوش بالا میکردن وازاونجاییکه پدر ومادرمن وپدر ومادربابامهدی هم تو همون محله بزرگ شدن ما هم یه جورایی خودمون را متعلق به اون جامی دونیم وهروقت هم گذرمون به اونجا مي افته خاطرات کودکیهامون ،خونه پدربزرگهامون، بازی با دوستامون زنده میشه چندسالی بود که به این مراسم نرفته بودم چون دوسال پیش توهنوز ...
7 آذر 1390

کی آب می ریزه ؟

دخترپاییزی من سلام مدتي بود كه همه شهرها بارون مي اومدولي يزد ماهيچ خبري نبود همه دلمون هوس بارون كرده بود وتصاويربارون را ازتلويزيون باحسرت مي ديديم وهمش مي گفتيم چطورميشد اينجا هم خيس بشه چون رطوبت يزدخيلي كمه تابستوناش ادم را میسوزونه وزمستوناش هم تا مغزاستخوان يخ مي زنه ولي بارندگي خيلي كمي داره اول آذر بود وهوا حسابي ابري شده بودبعدازظهريه نگاهي به كوچه انداختم ببينم هوا چه جوريه همين كه پنجره را بازكردم بوي بارون به مشامم خورد وحالم را جا آرود ديدم داره بارون مي آد اولين بارون پاييزي ديگه روي پاهام بند نبودم به بابا گفتم بيا بريم بيرون مي ترسيد سرما بخوره گفتم با ماشين بريم تو شهر بگرديم كه گفت خسته ام وحوصله ند...
6 آذر 1390

حسنی وخرسیهاش

دخترمهربون مامان سلام حدودیکسال پیش خاله ازمشهد برات یه خرس آبی کوچولو سوغات آوردکه خیلی دوستش داری وبهش میگی "خیسی آبی " چندروز پیش هم که کارداشتم وتوهم حوصله ات سررفته بود یه عروسک خرسی سفید ازبوفه ات آوردم وبهت دادم تا تنوعی باشه ومشغول بشی این خرسی سفید خوشگل اولین اسباب بازی سیسمونیت بود که بامامانی خریده بودیم وجنس خیلی نرمی داره توهم عاشقانه بغلش کردی وبوسش کردی وبراش غش وضعف رفتی واسمش را گذاشتی "خیسی خوبی" حالا وقتی می خواهی غذا بخوری اول به خرسیها غذا میدی وجالبه که کارها وحرفهای من را تکرارمیکنی گاهی هم اونها را به من میدی بهشون شیربدم هرجا میخواهی بری دوتاییشون رابغل میکنی ومی بری با اینکه هنوز خرسی سفیده برات...
3 آذر 1390